پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید. محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید. محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
رنگ بخشیدن. رنگ کردن: بیاسود یک هفته بر جای جنگ به یاقوت می روی را داد رنگ. نظامی (از آنندراج). ، رنگ پس دادن. رنگ از دست دادن، رنگ گرفتن یا ستاندن. متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رجوع به رنگ گرفتن شود: می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان بس که دارد انفعال از چهرۀ دلدار گل. صائب (از آنندراج)
رنگ بخشیدن. رنگ کردن: بیاسود یک هفته بر جای جنگ به یاقوت می روی را داد رنگ. نظامی (از آنندراج). ، رنگ پس دادن. رنگ از دست دادن، رنگ گرفتن یا ستاندن. متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رجوع به رنگ گرفتن شود: می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان بس که دارد انفعال از چهرۀ دلدار گل. صائب (از آنندراج)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جُستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)